باز هم دلتنگی ...
گاه چنان دلتنگ روزهای بی سودایی ام می شوم که حد و اندازه ندارد، اصلا سری نداشتم که سودایی داشته باشم! مستانه و سرخوش چنان قدم می گذاردم بر زمین خدا که گویی بر ابرها قدم می نهم، غوطه می خوردم در کودکی ام... بی خیال ِ بی خیال در آن روزهای دور، دلی داشتم که ملازم هم بودیم، روحی داشتم که بغایت بلند می پرید... این بی خیالی و بی سودایی تا پایان تحصیلات دانشگاه، نـَـفـَـس تا نـَـفـَـس همراهم بود و چه لذتی داشت... چهره ای بشاش داشتم که انگار به عمرش رنگ غم ندیده رسید ایامی که برای رسیدن به شغل دلخواه، شدم پایتخت نشین! به یکباره روح خجسته ام عزلت نشین شد؛ چرا؟ هنوز ماتم!! دیگر نه از ملازمت من و دلک خبری بود و نه ا...